عقیده یک برگ از درخت ولایت

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ب.ظ مرتضی نظری
من یشاء -قسمت 1

من یشاء -قسمت 1

سلام
فعل من یشاء که در اکثریت ترجمه های فارسی قرآن به اشتباه به کلمه " هرکه را میخواهد " ترجمه شده، معنی خیلی دقیق‌تری از این کلمه داره... البته از اونجایی که لغات زبان فارسی محدود هست برای همین کلمه‌ی جایگذینی که رسا باشه وجود نداره ولی میشه این کلمات رو با جملاتی معنی کرد...
در زبان عربی من یشاء علاوه بر اینکه معنی هر‌که را میخواهد را هم میدهد یک قیدی هم داره و اونم اینه که علاوه بر اینکه یک طرف ماجرا باید امری را بخواهد طرف مقابل هم باید اون امر رو بپذیره... به عبارتی دقیق‌تر من یشاء یعنی توافقی دو طرفه که هر دو طرف باید امری رو بپذیرند...
ادامه مطلب...
۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۷ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی نظری
سه شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۴ ق.ظ مرتضی نظری
او آمد...

او آمد...

نمی‌دونم چرا همیشه میگیم، او خواهد آمد...؟
اون کسی که منتظرشیم اومده، هزار و خورده‌ای سال هم شده که اومده... سرمون رو مثل کبک گذاشتیم زیر برف و اصلاً انگارنه‌انگار یکی منتظر ماست، تا بریم پیشش و حرکت کنیم...
اون کسی که من می‌شناسم و امامِ صادقم به من گفته، توی همین کوچه‌های ما رفت‌وآمد میکنه... ممکنه با همه مون هم سلام‌علیک کرده باشه ... منتهی ما نمی‌شناسیمش... 
کاری به این قسمتش ندارم که این نشناختن ما باعث شده که منتظر یک شخص اشتباهی باشیم... کسی که میاد و خودش همه کار هارو انجام میده و اوضاع جهان رو گل‌وبلبل می‌کنه... 
نه عزیزم این چیزی که ما فکر می‌کنیم فقط توی فیلم‌های هالیوودی پیدا می شه نه تو واقعیت...
تو واقعیت، یک نفر وجود داره که هزار و خورده ای ساله که منتظر شیعیانش هست تا بیان به سمتش تا دست هم‌رو بگیرند...
۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۴ ۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مرتضی نظری
دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ق.ظ مرتضی نظری
دیدن امام زمان آسان است؟

دیدن امام زمان آسان است؟

از آیت‌الله بهجت (ره) پرسیدند، آیا دیدن امام زمان (عج) آسان است؟فرمودند:
به خدا سوگند از نفس کشیدن هم آسان‌تر است، تنها باید دو خصیصه را در خود ایجاد کرد:
  1. قانع بودن در زندگی
  2. از ته قلب دیدار امام زمان(عج) را بخواهیم

۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مرتضی نظری
شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۶ ب.ظ مرتضی نظری
پایی که جا ماند

پایی که جا ماند

معرفی کتاب پایی که جا ماند ، سید ناصر حسینی ‍‍‍پور: (از 808 روزی که در اسارت بودم، تنها خاطرات 200 روز را نوشتم ) .

‏‏سرشناسه:حسینی‌پور، سیدناصر

‏عنوان و نام پدیدآور:پایی که جا ماند : یادداشت های روزانه سید ناصر حسینی‌پوراز زندان‌های مخفی عراق/سیدناصر حسینی‌پور ؛ [ تهیه‌کننده ] دفتر ادبیات و هنر مقاومت.

‏مشخصات نشر:تهران : شرکت انتشارات سوره مهر، ‏‫۱۳۹۰.

‏مشخصات ظاهری:‏‫۷۶۸ص.: مصور،عکس.

‏شابک:‫978-600-175-224-7

‏موضوع:حسینی‌پور، سید‌ناصر -- خاطرات

‏موضوع:جنگ ایران و عراق، ۱۳۵۹ - ۱۳۶۷ -- اسیران -- خاطرات

‏شناسه افزوده:شرکت انتشارات سوره مهر

‏شناسه افزوده:سازمان تبلیغات اسلامی. حوزه هنری. دفتر ادبیات و هنر مقاومت

‏رده بندی کنگره:‏‫DSR۱۶۲۹ /ح۵۵۵آ۳ ‏‫۱۳۹۰

‏رده بندی دیویی:‏‫۹۵۵/۰۸۴۳۰۹۲

‏شماره کتابشناسی ملی۲۴۸۷۳۸۳

- سیدناصر حسینی پور: من در جزیره مجنون دیده‌بان بودم. کار دیده‌بان مشخص است و تفاوتش با رزمنده عادی در این است که عمل او باید حساب شده و دقیق باشد و به روز گزارش بدهد. وقتی اسیر شدم هم دیده‌بان بودم، اما نه دیده‌بانی که فعالیت جبهه و خاکریز عراقی‌ها را زیر نظر داشته باشد، بلکه دیده‌بان بدی‌ها و خوبی‌ها دشمن، دیده‌بان اتفاقات ناب و خوبی و بدی اسرای خودمان که گاهی برخی شان کم می‌آورند، شدم. این دیده‌بانی را به صورت یادداشت‌های روزانه درآوردم. من دو بند کفش داشتم که یکی از دیگری بلندتر بود. بند کوتاه‌تر برای حساب روز بود و بند دیگر برای حساب ماه‌ها. به یک بند به حساب هر روز یک گره می‌زدم و به بند بلندتر به حساب هر ماه یک گره. یادداشت‌های روزانه را هم در کاغذهای سیمانی می‌نوشتم که با رفتن بچه‌ها به بیگاری بدست می‌آمد. همچنین خاطرات را روی زرورق سیگار و حاشیه روزنامه‌های عراقی می‌نوشتم...بیش از 300 اسیر ایرانی در این اردوگاه‌ها بر اثر بیماری یا عفونت شهید شدند و این موضوع اصلا برای عراقی‌ها مهم نبود. زمانی که اعلام شد قرار است اسرای قطع عضوی آزاد بشوند، اسم 750 اسیر از اسرای مخفی را نوشتم و در یک لنگه عصایم مخفی کردم. در لنگه دیگر هم خاطراتم را مخفی می‌کردم. هیچ وقت نشد که افسران عراقی از نوشتن و مخفی کردن خاطراتم آگاه شوند.

سید ناصر این کتاب را به شکنجه گر خود تقدیم می کند و در متن تقدیمیه کتاب آورده است: تقدیم به ولید فرحان گروهبان بعثی اهل بصره. نمی دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس توسط بوش پسر کشته شده باشد، شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می کرد نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای می نگریست و می گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می کنم. به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبودـ و ما رایت الا جمیلا......

بخش هایی از این کتاب:

- در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ایستاده بودند و نمی‌رفتند. زیاد که می‌ماندند، با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک می‌کردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم می‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم هایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل می‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهین‌هایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکی‌شان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر می‌رسید، گفت: لیش اجیت للحرب؟ چرا آمدی جبهه؟ بعد که جوابی از من نشنید، گفت: بکشمت؟ آنها با حرف‌هایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند.

*

دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! عاقبت این کار را می‌دانستم. برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند… حق داشت عصبانی شود، این کار او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقده‌اش کمی خالی شد.

**

یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید، تکه کلامش :کلّکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا وسط جاده بود،‌ ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اینجا جای پرچم عراقه

***

نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود… اما وقتی حرف می‌زد عراقی‌ها را تا استخوان می‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان یکم بود به او گفت: انت حرس الخمینی؟ احمد سعیدی در جوابش گفت: بله من پاسدار خمینی‌ام! ستوان که حرف‌هایش را فاضل ترجمه می‌کرد، گفت: هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پای‌بندی؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. یعنی شما می‌خواید بگید صدام رو دوست ندارید، اسارت عقیده رو عوض نمی‌کنه، عقیده رو محکم می‌کنه....



از اونجایی که تو معرفی کتاب ضعیف هستم، متن معرفی رو از اینجا گرفتم، چون مهم پیشنهاد کتاب از سمت من بود توی وبلاگم به همین دلیل گفتم برام فرقی نمیکنه که متن معرفی رو از چه کسی گرفته باشم...
۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی نظری
شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۲ ب.ظ مرتضی نظری
حتی برای کار خیر

حتی برای کار خیر

زمانی که داری حتی یک کار خیر انجام میدی برای خدا، تا گوشت به اذان خورد پاشو و برو نمازتو بخون، چون اون کار خیر یک کار مستحبی هست ولی این یکی از اوجب واجبات هست... 
اینجوری با خدا داری عشق‌بازی میکنی، خدا هم که میدونی خیلی خیلی ناز بنده هاشو میخره، اونجاست که برکت رو سرازیر میکنه تو زندگیت...
یادمون باشه، شیطون برای هر کسی یک روش برای شکست داره...
۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی نظری
شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۴ ق.ظ مرتضی نظری
زنده یا مرده؟

زنده یا مرده؟

یکی از رزمنده ها به صورت شدیدی زخمی شده بود و رفتم ببینم هنوز زنده هست یا نه؛ 
بهش گفتم: زنده‌ای؟ 
گفت: نه هنوز زنده نیستم...
ادامه مطلب...
۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی نظری