خوبی مادرم؟خوشی؟چخبرا؟
امروز روز تولد شماست، به دلم اومد که برای شما یک نامه ای هم بنویسم... اول گفتم بیام توی دفترچه نامه هام یک نامه بنویسم، ولی به خودم گفتم که بیام اینجا و با اسم پسرت سید احمد نامه ای برای شما بنویسم...
مادر جون خیلی دلم گرفته... ای کاش میتونستم یه کاری بکنم... با اینکه تازه از پیش پسرتون برگشتم، تازه از مشهد اومدم ولی هنوزم که هنوزه دلم گرفته... میدونید چرا؟ چون به جای اینکه خودم بشم یکی از کسانی که موجب تسریع در امر ظهور فرزند گرامیتون... شدم مانع ظهور اون حضرت... این واسه من دردناکه که فرزندتون به من بگه: مارا به خیر تو امید نیست، شر مرسان...
این اصلا حس خوبی نیست که من دارم... اصلا مادرجون یک چیز دیگه ای هم هست که منو اذیت میکنه... اونم تنهایی ام هست... اینکه همدمی در کنارم نیست که در کنار اون باشم و همراه اون برای کار کردن در راه فرزند گرامیتون، قدرت و دلگرمی زیاد داشته باشم...
میشه مادر جان برام آستینی بالا بزنید و همسری خوب که بهترین همراه هم باشیم برای حرکت در مسیر حق، پیدا کنید؟
میدونم آدم خوبی نیستم که لایق داشتن همسر خوبی باشم... ولی مادر جان همونجور که از زیادی گناهام خبر دارید، از علاقه من هم به خوب شدن خبر دارید... میدونید که چقدر دوست دارم آدم خوبی باشم... ولی خب مشکل در ضعف اراده ام هست که اگر خدا بخواد با داشتن یار و همراه خوب در مسیر این مشکل من هم حل مبشه...
مادر جان خوب میدونید که بزرگترین مشکلی که در شخصیتم هست، خودجوش نبودن هست، یعنی همیشه لازم هست که یکی منو همراه خودش ببره و همراه داشته باشم...
پس مادر جان بهترین همراهی که میتونه منو در مسیر حق همراهی کنه رو برای من پیدا کن...
دوست دارم مادر... خیلی دوست دارم مادر جون
تولدت هم از صمیم قلب مبارک باد♡♡♡♡♡♡♡♡